پنجشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۹۰

محمد اصفهانی / سفید و سیاه


شب سرديست و من، افسرده، راه دوريست و پايي خسته.. تيرگي هست و چراقي مرده// ميكنم تنها از جاده عبور.. دور ماندند زمن، آدمها// سايه اي از سر ديوار گذشت، غمي افزود مرا بر غمها// فكر تا ريكي و اين ويراني، بي خبر آمد تا با دل من، قصه‌ها ساز كند پنهاني// نيست رنگي كه بگويد با من، اندكي صبر سحر نزديك است// هردم اين بانگ برآرم از دل، واي اين شب چقدر تاريك است// خنده اي كو، كه به دل انگيزم، قطره اي كو كه به دريا ريزم// صخره‌اي كو كه بدان آويزم مثل اينست كه شب نمناك است// ديگران را هم غم هست به دل، غم من ليك ،غمي غمناك است// هردم اين بانگ برآرم از دل، واي اين شب چقدر تاريك است// اندكي صبر سحر نزديك است..اندكي صبر سحر نزديك است.

هیچ نظری موجود نیست: